آرشیو بهمن ماه 1402

تک رمان دانلود رمان مرجع تایپ و دانلود بهترین رمان‌های ایرانی و ترجمه شده متشکل از تیم حرفه‌ای نویسندگان، مترجمان، شاعران و مدرسان نویسندگی

دانلود رمان دایاق از یامور

دانلود رمان دایاق از یامور

در این پست رمان دایاق از یامور را آماده کردیم.برای دانلود رمان دایاق از یامور در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان دایاق

جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره

بخشی از رمان دایاق

اینبار نیم رخش سمت من بود...
ریش و موهای سفیدش به چهره‌اش جذبه بیشتری بخشیده بود 
و البته مهربونتر نشونش میداد...
چقدر بهش می اومد بابابزرگ شدن...
یه بابابزرگ مهربون میشد...
مرد خوش سیمایی بود...
جاوید و ارسلان خیلی شبیه بهش بودن...

فتاح:بهت که گفتم از خیلی وقت پیش بهرام رو میشناختم...تو از کارای پدرت خبرداری آماندا جان؟

با چشمای گرد شده و گلویی که به خشکی چوب شده بود نگاهش کردم...

من آشوب بودم و خجالت زده 
اون آروم بود و خوش رو 

فتاح:گفتم که اونی که باید خجالت بکشه تو نیستی دختر پس اینجوری نگاهم نکن...

قرار نبود حرفی از کارای بابا بزنم...تا جایی که بتونم شنونده میشم...

فتاح:نگفتم بیای اینجا تا در مورد بهرام که می‌دونم کار و بارش چیه حرف از دهنت بکشم نه دختر اصلا نیازی به این کارا و حرفا نیست...چندین سال پیش وقتی برای کاری اومدم عمارت تو رو دیدم...

https://www.4shared.com/u/XeqoVKp1/fenibe5574.html
https://fr.blurb.ca/user/fenibe?profile_preview=true
https://forum.moshaver.co/members/sacimo.html
https://www.pinterest.com/doctorly_ir/
https://hubpages.com/@pakoy
https://www.wikidot.com/user:info/pakoy
https://stocktwits.com/pakoy
https://visual.ly/users/pakoy35863/portfolio
https://sites.google.com/view/doctorlyir/
https://buyandsellhair.com/author/pakoy/
https://www.cakeresume.com/me/pakoy
https://biashara.co.ke/author/pakoy/
https://www.pubpub.org/user/dfhjrj-fjfykyufk

https://banehstore.blogspot.com/2024/02/blog-post.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/hpgm?k=c5a1310ff9d5c65c27ea2a7882a73714
https://telegra.ph/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-02-10
https://piyix.webbuzzfeed.com/25595263/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA
https://piyix89611.wordpress.com/2024/02/11/%d9%85%d8%ac%d9%84%d9%87-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9%db%8c-%d9%88-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85%d8%aa-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/
https://anotepad.com/notes/peijfbq2

دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری

دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری


در این پسن رمان تابوت ماه را اماده کردیم.برای دانلود رمان تابوت ماه از آیدا باقری در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان تابوت ماه

سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......

بخشی از رمان تابوت ماه

سحر سینی دستش رو روی میز میزاره و با شیطنت می‌گه
_ بفرمایید آیلار خانم
و با کنایه به آیلار خانمی که هامون گفته ، اشاره میکنه ؛
براش چشم غره ای می‌رم و با کنار گذاشتن گوشی خم می‌شم روی سینی و با دیدن ظرف پر از کاچی با چشم‌های گرد نگاهش می‌کنم و می‌گم
_به‌به کاچی .....دخترمون چه کرده ...خودت پختی
به شوخی و با عشوه و ناز قری به گردنش  میده و جواب میده
_بله آیلار خانم جان.....
لبخندی می‌زنم و با برداشتن ظرف ، عطر زعفران و دارچین رو عمیق نفس می‌کشم
_وای چه بویی ...چه رنگی ....دستت درد نکنه.....واقعا زحمت کشیدی
وقتی اولین قاشق رو توی دهانم میزارم تازه یادم می‌افته که من حتی نهار هم نخوردم ؛
و با ولع و اشتها شروع به خوردن می‌کنم  .
آخیش می‌گم و ظرف خالی رو توی سینی میزارم ،
 با قدردانی لبخندی می‌زنم و می‌گم
_وای مرسی ....عالی بود ....من ناهارم نخورده بودم
سحر نوش‌جانی می‌گه و با برداشتن سینی به آشپزخانه می‌ره و از همون جا با صدای بلندی می‌پرسه
_بهتر شدی .....دیگه دل‌درد که نداری
به سختی از روی مبل بلند میشم و به دنبالش به آشپزخانه می‌رم و جواب می‌دم
_ممنون ....الان خیلی بهترم ...ظهری واقعا داشتم می‌مردم
به ژله‌های رنگی روی کابینت نگاهی‌ می‌کنم


https://www.lotusforsale.com/author/fenibe/
https://creators.audiomack.com/pritchetlandun
https://disqus.com/by/disqus_xof0GdAslo/about/
https://active.popsugar.com/@dokovay/profile
https://photozou.jp/user/top/3351911
https://biashara.co.ke/author/fenibe/
https://slides.com/fenibe
https://doodleordie.com/profile/fenibe
https://list.ly/fenibe5574
https://www.ted.com/profiles/46114372
https://my.desktopnexus.com/fenibe/
https://coolors.co/u/fenibe
https://www.blurb.com/user/fenibe?profile_preview=true
https://coub.com/a482dabf6adcd2cc3449
https://topsitenet.com/profile/fenibe/1128072/
https://www.mixcloud.com/fenibe/
https://letterboxd.com/fenibe/
https://www.tripadvisor.in/Profile/fenibef
https://www.intensedebate.com/people/fenibte
https://www.divephotoguide.com/user/fenibe/
https://www.pedalroom.com/members/fenibe
https://play.eslgaming.com/player/19910549/
http://80.82.64.206/user/fenibe
https://www.4shared.com/u/XeqoVKp1/fenibe5574.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/hpgm?k=c5a1310ff9d5c65c27ea2a7882a73714

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

در این پست رمان بالی‌ برای‌ سقوط را آماده کردیم.برای دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان بالی‌ برای‌ سقوط از زهرا احمدی

خلاصه رمان بالی‌ برای‌ سقوط

آمین محمدی...دختری که با بچه‌ی توی شکمش بعد از طلاق به یکی از روستاهای کردستان فرار می‌کنه تا دست شوهر سابقش، فراز طلوعی به خودش و دخترش نرسه بی خبر از اینکه فراز و نامزدش پنج سال بعد همکار دختر قصه‌مون میشن و آمینی که سعی در مخفی نگه داشتن هویت یه دختر کوچولوی شیرین میشه! تا اینکه نامزد فراز...

بخشی از رمان بالی‌ برای‌ سقوط

به قدری حرص می‌خوردم که صرفا در خواب فقط غلت می‌زدم. با حس گرمایی پتو را از روی تنم کنار زدم و موی چسبیده به گوشه‌ی پیشانی‌ام را با کلافگی پشت گوشم بردم که صدایی در خانه پیچید. 

اخمی کردم و با تمرکز گوش به صدا سپردم. با احساس صدای کلید و خش خش کوچکی، نفسم را فوت کردم و پلک بستم. 
بالاخره آمده بود و هیچ خبری از ساعت نداشتم.

علاقه‌ای به دیدنش و هم‌صحبت شدن با او نداشتم و به همین دلیل ترجیح دادم که خودم را به خواب بزنم.
صدای قدم‌هایش راحت‌تر به گوش می‌رسید و این نشانه‌ی آمدنش به اتاق بود. دست خودم نبود که با حجم فشرده‌ی قفسه‌ی سینه‌ام روبه‌رو شدم و برای کنترل هیجانم لب گزیدم.

نفس‌هایم کند، رفت و آمد می‌کردند.
صدای باز و بسته کردن در کمد به گوش رسید و کمی بعد بود که بالا و پایین شدن تخت را احساس کردم. 
پتو را روی تنم بالا کشید و متأسفانه لحظه به لحظه دمای بدنم بالاتر می‌رفت. 

http://maps.google.com/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.de/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.co.jp/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.es/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://google.com.br/url?q=https://magima.ir/
http://google.co.uk/url?q=https://magima.ir/
http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magima.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magima.ir/

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

در این پست رمان تب واگیر را آماده کردیم.برای دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه سرزمین رمان باشید.

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

پارت اول رمان تب واگیر

سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد!
دنیا دور سرم می‌چرخید.
همین فاصله‌ی کوتاه و چند دقیقه‌ای مابینمان را انقدر تند دویده بودم که پاهایم از درد گز گز می کرد و اکسیژن به سختی ریه هایم میرسید.
همانطور که با تمام وجود می‌دویدم، او را دیدم!
با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت!
از صدای نفس نفس زدن هایم و دویدنم با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند!
زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید:

_ ب...ب...یا...بیا...ا

بریده بریده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت:

_ چیه؟ چی شد؟

دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد.
حالا وقت این نبود که خودم را ببازم، باید دست می‌جنباندم، اما رمق نداشتم! تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم:

http://clients1.google.cf/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ne/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ac/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.td/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

بخشی از رمان مرواریدی در صدف

مردی که به همراه حاج صادق یاوری آمده بود پیش آمد و رو به حاج حسین گفت:

-حاجی شرمنده، انقدر یهویی و سر زده اومدیم. مثل اینکه مهمونی داشتید و موقعیتش نبوده امشب بیایم. واقعیتش صادق انقدر اصرار داشت که هر چه سریع تر و بدون خبر بیاد دیدنت و غافلگیرت کنه که دیگه ترجیح دادم طبق خواستش عمل کنم. اتفاقا آدرس این ساختمون جدیدتون رو هم بلد نبودیم، رفته بودیم محل قدیمی تون که عمو رحمان آدرس جدید رو بهمون داد.

تمام بدنم سِر شده و به مانند کسی که روحش از کالبدش جدا شده باشد، خیره صحنه های رو به رویم بودم. همان مرد رو به جمعیت پیش رویش کرد و ادامه داد:

-من از همتون معذرت میخوام که سر زده اومدیم و مهمونی تون با حضور ما نیمه کاره موند.

صدای اشرف بانو به مانند ناقوس مرگ به هوا خواست:

-این چه حرفیه، مهمون حبیب خداست خیلی خوش اومدید. تعجب ما و اینکه به رسم ادب نتونستیم طوری که لایق شماست باهاتون برخورد کنیم به خاطر موضوع دیگس، ما متوجه یه مسئله نشدیم ...

اشرف بانو به سوی حاج صادق یاوری چرخید:

-اینکه شما همون حاج صادق یاوری هستید که پدر عروسمون هست. یا فقط یک تشابه اسمیه و شما دوست دیگهِ حاج حسین هستید؟

http://clients1.google.tg/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ga/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.so/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.gy/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.bt/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

دانلود رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بخشی از رمان عرق جنون از هانیه کریمی

بعد از حرف مادرم که با لحنی نامطمئن زده بود، همه چیز در سکوت فرو رفت.
هیچ صدایی از هیچکس در نمی آمد و من حتی نفس هم نمیکشیدم.

سرم را آرام سمت عامر برگرداندم و نگاهم از نوک پا تا تخم چشمانش بالا رفت.
انگار او هم نفس نمیکشید...

چیزی که با گوش های خودم شنیده بودم را باور نمیکردم.
غیر قابل باور بود، عامری که مدام از نفرتش میگفت و حتی چند باری لا به لای حرف هایش گفته بود بعد از زایمان باید گورم را گم کنم، مرا عقد کند؟!

اصلا... اصلا او که حنانه را داشت، نداشت؟
خودش گفت عاشق اوست... چطور مرا عقد کند؟ چطور همسرش شوم؟!

کم کم تکه های پازل در ذهنم کنار هم چیده شدند.
با وعده ی عقد و ازدواج پدرم را راضی کرده بود که با او زندگی کنم.

پدرم هم که از خدا خواسته، برای خلاص شدن از شر من داشت مردی هم سن خودش را برایم لقمه میگرفت... عامر که قطعا گزینه ی بهتری بود!

خدای من!
اینها پیش خودشان چه فکری کرده بودند؟
مرا چه فرض کرده بودند؟ حیوان؟ یک تکه گوشت و چند استخوان؟ یک شی بی ارزش؟ چه؟

برای خود دوخته و بریده بودند و تنِ منِ بی خبر از همه جا کرده بودند.

عامر به خاطر نجات جان برادرزاده اش به دروغ متوسل شده بود و من شده بودم وسیله ای برای رسیدن به خواسته هایش!

چه خوشبینانه... نه نه، خوشبینانه برای احمقی چون من زیادی بود!
چه احمقانه فکر میکردم خودم هم برای عامر مهم هستم...

حالم داشت از همه چیز به هم میخورد.
چرا برای هیچکس، خودِ من، باوان، مهم نبود؟

http://clients1.google.fr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.it/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ru/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.pl/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ca/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nl/url?sa=t&url=https://magday.ir/